اگر نامی داشتم آنگاه میتوانستم بگویم: من هستم؟! دنیای نیمهست سرابی است از همهٔ آنچیزهایِ خفته که شاید هیچگاه به کاری نیایند! از این متعجّبم که آدمها دلِشان نمیخواهد معمولی باشند و حتّی به ذهنِشان خطور هم نمیکند که هستند! انسان مگر چیست؟ کُپهایست از دل و روده و مُشتی اعصاب و آت و آشغالهایِ دیگر! خودمانیم میتوانید غذا نخورید، و گاهی نشاشید؟ و دلتنگ گذشته ٔ از یاد رفتهای نشوید که شبیه غباری از دستِتان گریخته است!؟ میدانم این حرفهام محلی از اِعراب ندارد، یعنی خُب شاید ادعا کنید که همین چگونه خوردن و شاشیدن هم برای خودش حکایتیست!ــ ولی شما چطور میشاشید مگر؟ همهي اینها را گفتم که برسم به اصل ماجرا، که اصلاً یادم نیست چه بود. شاید هم یادم بود ولی نمیخواستم به یاد بیاورم؛ چرا؟ احتمالاً با این بدن تازه هنوز اُخت نشدهام! از آخرین تلاشهایی که برای وجود داشتن کردهام ماههاست که میگذرد ولی، ولی هنوز نمیتوانم چیزی را حس کنم! یعنی خوب، گاهی حتّی دلم میخواهد لذّتِ چشیدنِ نیش پشه را هم روی پوستم بچشم! امّا در حال حاضر، تنها مشتی دادهيِ حسّی در این بدنِ تازه وجو
فیلم «تحقیر» - گدار از یکسری جهات پیشرو است. جسارت استفاده از جامپکات آنهم برای نزدیک شدن به سیرِ تغییراتِ درونی پرسوناژها کاریست که فقط او از عهدهاش بر میآید. میخواهم او را «موتسیو کوپ سُته!» بنامم؛ آخر در هر فیلمش، این تکنیک را غنیتر میکند. کاری که پیشتر گمان میکردم فقط شاعرانِ سینما از عهدهاش بر میآیند! بله! میتوانید از وجوه زیباییشناختی قاببندیها و اعوجاج لنز ایراد بگیرید؛ امّا خب این هم یکدهن کجی موجنوییها به سینمای پاپاست؛ بازی با نحو سینما و واسازی استتیک بیانِ شورشی، بهجای استتیک رمانتیکِ پر زرق و برزق! برویم سراغ عناصر قصوی: یکسری خیالپردازیهای گدار را نمیفهمم، شاید دسترسی به یک سری از منابع را نداشته و یا چه میدانم رمانی که از رویش اقتباس شده این فرضیات را خیالبافی کرده، شیطان داند! امّا به هر روی، این روایت معتبر را داریم که اودسئوس برای سر باز زدن از رفتنِ به جنگ ترووا خودش را به دیوانگی میزند تا نزد پنهلوپه و فرزندش بماند. نمیدانم گدار بر چه اساسی در زبان پروتاگونیستش میگذارد که اودسئوس بیچاره از روی عمد و برای فرار از دستِ پنهل