اگر نامی داشتم آنگاه میتوانستم بگویم: من هستم؟! دنیای نیمهست سرابی است از همهٔ آنچیزهایِ خفته که شاید هیچگاه به کاری نیایند! از این متعجّبم که آدمها دلِشان نمیخواهد معمولی باشند و حتّی به ذهنِشان خطور هم نمیکند که هستند! انسان مگر چیست؟ کُپهایست از دل و روده و مُشتی اعصاب و آت و آشغالهایِ دیگر! خودمانیم میتوانید غذا نخورید، و گاهی نشاشید؟ و دلتنگ گذشته ٔ از یاد رفتهای نشوید که شبیه غباری از دستِتان گریخته است!؟ میدانم این حرفهام محلی از اِعراب ندارد، یعنی خُب شاید ادعا کنید که همین چگونه خوردن و شاشیدن هم برای خودش حکایتیست!ــ ولی شما چطور میشاشید مگر؟ همهي اینها را گفتم که برسم به اصل ماجرا، که اصلاً یادم نیست چه بود. شاید هم یادم بود ولی نمیخواستم به یاد بیاورم؛ چرا؟ احتمالاً با این بدن تازه هنوز اُخت نشدهام! از آخرین تلاشهایی که برای وجود داشتن کردهام ماههاست که میگذرد ولی، ولی هنوز نمیتوانم چیزی را حس کنم! یعنی خوب، گاهی حتّی دلم میخواهد لذّتِ چشیدنِ نیش پشه را هم روی پوستم بچشم! امّا در حال حاضر، تنها مشتی دادهيِ حسّی در این بدنِ...
«حقیقتِ کریهالمنظر» تمامِ این سالها، پِی اینکه از ماهیّتِ حقیقت سر در بیاورم، اوقاتم را کُشتم؛ هر چند که دروغ است، وقت فاعل بود؛ وقت قاتل بود؛ همانی بود که در لُمحهاش پیچانده بودتم و لبخندش را تو رویم کِش میآوَرد، عینهو آدامس خرسی آنقدری کِش میآمد و کش میآمد که بالأخره کفنپیچم کرد؛ همچه پیوستاری برای آدمی که قادر به درک زندگی نیست، نعمت است؛ دارم چه میگویم؟ قرار بود از «حقیقت کریهالمنظر» بگویم، نمیدانم با چه کسی چونین قراری گذاشتهام، شاید منِ من بود و شاید هم آن یکیِشان! پیوستگیْ سیرِ هبوط ملتی را به قعر انحطاط نشانم داد، آن هم به دست مشتی کاغذِ سبز که پیوسته و روز به روز، بیشتر در فلاکت فرو برده و میبَردمان؛ این هم دروغ است، مُشتی کاغذِ سبز چیزی نیست به جز کاغذِ سبز، بعله! کار کار حلالزادگان نیکجویست، همان نرّه مُغانی که میخواهند بهشت را برای اُمّتِ بیچارة زمینیشان برپا کنند؛ میدانم! هر چیزی بهایی دارد، مثل همیشه سَر یکسری باید برود زیر آب، باجهایی سلفانده شود و اگر هم پا داد تا کمر خم شد و برای بیست و پنجسال بل بیشتر سواری داد تا به سواحلِ پر طمطرا...