رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب ناداستان

واپسین پُست‌

اگر نامی داشتم آنگاه می‌توانستم بگویم: من هستم؟!

 اگر نامی داشتم آنگاه می‌توانستم بگویم: من هستم؟!   دنیای نیم‌هست سرابی است از همهٔ ‌آن‌چیزهایِ خفته که شاید هیچ‌گاه به کاری نیایند! از این متعجّبم که آدم‌ها دل‌ِشان نمی‌خواهد معمولی باشند و حتّی به ذهنِ‌شان خطور هم نمی‌کند که هستند! انسان مگر چیست؟ کُپه‌ای‌ست از دل و روده و مُشتی اعصاب و آت ‌و آشغال‌هایِ دیگر! خودمانیم می‌توانید غذا نخورید، و گاهی نشاشید؟ و دل‌تنگ گذشته ٔ از یاد رفته‌ای نشوید که شبیه غباری از دستِ‌تان گریخته است!؟ می‌دانم این حرف‌هام محلی از اِعراب ندارد، یعنی خُب شاید ادعا کنید که همین چگونه خوردن و شاشیدن هم برای خودش حکایتی‌ست!ــ ولی شما چطور می‌شاشید مگر؟ همه‌ي این‌ها را گفتم که برسم به اصل ماجرا، که اصلاً یادم نیست چه بود. شاید هم یادم بود ولی نمی‌خواستم به یاد بیاورم؛ چرا؟ احتمالاً با این بدن تازه هنوز اُخت نشده‌ام! از آخرین ‌تلاش‌هایی که برای وجود داشتن کرده‌ام ماه‌هاست که می‌گذرد ولی، ولی هنوز نمی‌توانم چیزی را حس کنم! یعنی خوب، گاهی حتّی دلم می‌خواهد لذّتِ چشیدنِ نیش پشه را هم روی پوستم بچشم! امّا در حال حاضر، تنها مشتی داده‌يِ حسّی در این بدنِ تازه وجو

نیم نگاهی بر فیلم Murina 2021

  چه با یونگ موافق باشیم و چه نه، ناخودآگاه آدمی‌ــ که می‌خواهم تعبیر «آستانگی رویا و نارویا» را برایش به‌کار گیرم‌ـ‌‌ـ، سهم بسزایی در تأویل ما از خویشتن و پیرامون‌مان بازی می‌کند. در اعصارِ گذشته، اساطیر تجسّد همان گوهرِ متضادی بودند که از درون‌مان می‌جوشید؛ امیالی‌که گاه از درکِ تکانه‌هایِ عاطفی‌اش ناتوان می‌ماندیم و می‌مانیم. مارماهی فیلمی نمادگرایانه‌ست که هم وجوه روان‌شناختی دارد و هم اسطوری و اجتماعی. چینش نمادهایی با اصل شباهت و تضاد هم‌چون مارماهی، دریا، جزیره، شکار، نیزه، قربانی شدن و تا پایان... آن هم با چینشِ نقش‌محوری ‌که هر کدام از عناصر به دیگری معنا می‌بخشند، مخاطب را با اثری چندوجهی و سینمایی مواجه می‌سازد.     * هشدارِ لورفتن داستان فیلم * مارماهی ( Murina ) ساخته‌یِ فیلم‌سازِ کُروات - کوسیژانوویچ، باز-دیدنِ خویشتن نوجوانی در آستانه‌ی بلوغ، به نام یولیا است، که شعله‌های عشقیْ آپولویی و ممنوعه، میلِ رهایی به او می‌بخشد؛ و درست در همین بزنگاه‌ست که یولیا سرپیچی از دستورات پدر را، قدم به قدم با شعله گرفتنِ شهوتِ نوجوانی، آغاز می‌کند؛ از همان پدری‌که حتّی ابایی ندا

«صفر و یک»

«شنبه، ۲۵ تیرماه، گرگان»   ف. گرامی، چند روزی‌ست که فنِ لپ‌تاپم افتاده به قِرقِر کردن، عین‌هو ابوقراضه‌ای که موتورش توی هوا پِت‌پِت کند و لیز بخورد و توِ دلِ خلبان‌باشی‌اش را خالی کند. خودمانیم دیگر از دستش خسته شده‌ام، آخر هر شش ماه یک باری یک‌جایی‌اش می‌گیرد و می‌باید بدهمش دست اُوستایی که پر و بالش را روغن‌کاری کند، هوف! می‌دانی‌که به صدایِ نوفه‌جات و سر و صدا حسّاسم و این‌هم هر روز بسامدهایِ عجیب و غریب‌تری از خودش می‌ریزد بیرون! القصه‌که گاهی دلم می‌خواهد از پنجرة پرده‌زردِ مضحکِ اتاقم بیندازمش بیرون ولی دلم نمی‌آید؛ گفتن ندارد به زردی‌اش نگاه که کردم، بیشتر به نارنجی می‌زد یعنی دست‌کم نسبت به تی‌شرتی که تنم است کم‌تر زرد است؛ عالی شد، نه؟ امروزِ روز روی هرجایی‌که دست می‌گذاری دو چوقی برایت کنتور می‌اندازد، چه برسد به آن‌که بخواهی فیلمِ کوتاهی بسازی و از قِبَلش ارتزاق هنرورانه بکنی! یعنی خُب، تنها چیزی که از خودم توی این دنیای بی‌در و پیکر دارم، پالامدوس، سایه‌ام است که گاهی همان هم نیست! پس یعنی چونین آروغ‌هایی را باید بروم جلوِ آینه، برای هیبتِ تکیده و عجیب‌المنظر خود

«حقیقتِ کریه‌المنظر»

«حقیقتِ کریه‌المنظر» تمامِ این‌ سال‌ها، پِی این‌که از ماهیّتِ حقیقت سر در بیاورم، اوقاتم را کُشتم؛ هر چند که دروغ است، وقت فاعل بود؛ وقت قاتل بود؛ همانی بود که در لُمحه‌اش پیچانده بودتم و لبخندش را تو رویم کِش می‌آوَرد، عین‌هو آدامس خرسی آن‌قدری کِش می‌آمد و کش می‌آمد که بالأخره کفن‌پیچم ‌کرد؛ هم‌چه پیوستاری برای آدمی که قادر به درک زندگی نیست، نعمت است؛ دارم چه می‌گویم؟ قرار بود از «حقیقت کریه‌المنظر» بگویم، نمی‌دانم با چه کسی چونین قراری گذاشته‌ام، شاید منِ من بود و شاید هم آن یکی‌ِشان! پیوستگیْ سیرِ هبوط ملتی را به قعر انحطاط نشانم داد، آن هم به دست مشتی کاغذِ سبز که پیوسته و روز به روز، بیشتر در فلاکت فرو برده و می‌بَردمان؛ این هم دروغ است، مُشتی کاغذِ سبز چیزی نیست به جز کاغذِ سبز، بعله! کار کار حلال‌زادگان نیک‌جوی‌ست، همان نرّه ‌مُغانی ‌که می‌خواهند بهشت را برای اُمّتِ بی‌چارة زمینی‌شان برپا کنند؛ می‌دانم! هر چیزی بهایی دارد، مثل همیشه سَر یک‌سری باید برود زیر آب، باج‌هایی سلفانده شود و اگر هم پا داد تا کمر خم شد و برای بیست و پنج‌سال بل بیشتر سواری داد تا به سواحلِ پر طمطرا

«ایده‌ای برای ایده»

  «ایده‌ای برای ایده» چند وقتی‌ست که می‌خواهم راجع به « ایده » خیال‌بافی کنم ولی نمی‌توانم. یعنی؛ نتوانسته‌ام هیچ مفهومِ نو درخوری به‌اش بچسبانم؛ خیالِ ایده‌ای برای ایده عجیب است؛ عیجب هم نباشد، دست‌کم نامأنوس که هست، نیست؟ خب، چطور می‌توان این وضعیّتِ آستانه‌ای را توصیف کرد؟ ای‌کاش دافنه یا همان محبوب آپولو این‌جا ‌بود که اگر می‌بود با لَمپایش کمی‌ نور می‌انداخت روی این واژه‌ي « ἰδέα » و لابد آن‌گاه می‌توانستم صورتکِ کریه‌المنظر حقیقت را ببینم ! علی الظاهر، این ایده‌‌‌ ي ماجرای ما باید فی‌الفور پس از کنشِ اندیشیدن پدیدار ‌شود؛ غلط نکنم، جوهره‌اش است که با این حساب، فقط می‌ماند تعریف خود اندیشه! اندیشه چیست؟ شاید ملغمه‌ای است از تمامیِ عواطف برخط و برون خط انسانی که در انبارِ حافظه‌ جا خوش می‌کند، و گفتن ندارد که کار جمع‌آوری این گَرده-‌داده‌هایِ خام را هم حواس پنج‌گانه‌مان بر عهده می‌گیرند، تا سربزنگاه با یک ساز و کار محیرالعقول، آن غشای چسبناک، که آگاهی می‌نامیمش، سوپِ ایده را تدارک ببیند و اندیشه جریان بیابد! ولی پیش از این تدارکاتِ ترگل و ورگل نیاز داریم به شلغم و مقدا