اگر نامی داشتم آنگاه میتوانستم بگویم: من هستم؟! دنیای نیمهست سرابی است از همهٔ آنچیزهایِ خفته که شاید هیچگاه به کاری نیایند! از این متعجّبم که آدمها دلِشان نمیخواهد معمولی باشند و حتّی به ذهنِشان خطور هم نمیکند که هستند! انسان مگر چیست؟ کُپهایست از دل و روده و مُشتی اعصاب و آت و آشغالهایِ دیگر! خودمانیم میتوانید غذا نخورید، و گاهی نشاشید؟ و دلتنگ گذشته ٔ از یاد رفتهای نشوید که شبیه غباری از دستِتان گریخته است!؟ میدانم این حرفهام محلی از اِعراب ندارد، یعنی خُب شاید ادعا کنید که همین چگونه خوردن و شاشیدن هم برای خودش حکایتیست!ــ ولی شما چطور میشاشید مگر؟ همهي اینها را گفتم که برسم به اصل ماجرا، که اصلاً یادم نیست چه بود. شاید هم یادم بود ولی نمیخواستم به یاد بیاورم؛ چرا؟ احتمالاً با این بدن تازه هنوز اُخت نشدهام! از آخرین تلاشهایی که برای وجود داشتن کردهام ماههاست که میگذرد ولی، ولی هنوز نمیتوانم چیزی را حس کنم! یعنی خوب، گاهی حتّی دلم میخواهد لذّتِ چشیدنِ نیش پشه را هم روی پوستم بچشم! امّا در حال حاضر، تنها مشتی دادهيِ حسّی در این بدنِ...
«شنبه، ۲۵ تیرماه، گرگان» ف. گرامی، چند روزیست که فنِ لپتاپم افتاده به قِرقِر کردن، عینهو ابوقراضهای که موتورش توی هوا پِتپِت کند و لیز بخورد و توِ دلِ خلبانباشیاش را خالی کند. خودمانیم دیگر از دستش خسته شدهام، آخر هر شش ماه یک باری یکجاییاش میگیرد و میباید بدهمش دست اُوستایی که پر و بالش را روغنکاری کند، هوف! میدانیکه به صدایِ نوفهجات و سر و صدا حسّاسم و اینهم هر روز بسامدهایِ عجیب و غریبتری از خودش میریزد بیرون! القصهکه گاهی دلم میخواهد از پنجرة پردهزردِ مضحکِ اتاقم بیندازمش بیرون ولی دلم نمیآید؛ گفتن ندارد به زردیاش نگاه که کردم، بیشتر به نارنجی میزد یعنی دستکم نسبت به تیشرتی که تنم است کمتر زرد است؛ عالی شد، نه؟ امروزِ روز روی هرجاییکه دست میگذاری دو چوقی برایت کنتور میاندازد، چه برسد به آنکه بخواهی فیلمِ کوتاهی بسازی و از قِبَلش ارتزاق هنرورانه بکنی! یعنی خُب، تنها چیزی که از خودم توی این دنیای بیدر و پیکر دارم، پالامدوس، سایهام است که گاهی همان هم نیست! پس یعنی چونین آروغهایی را باید بروم جلوِ آینه، برای هیبتِ تکیده و عجیبالمنظر...