اگر نامی داشتم آنگاه میتوانستم بگویم: من هستم؟!
![]() |
دنیای نیمهست سرابی است از همهٔ
آنچیزهایِ خفته که شاید هیچگاه به کاری نیایند! |
از این متعجّبم که آدمها دلِشان نمیخواهد معمولی باشند و حتّی به ذهنِشان
خطور هم نمیکند که هستند! انسان مگر چیست؟ کُپهایست از دل و روده و مُشتی اعصاب
و آت و آشغالهایِ دیگر! خودمانیم میتوانید غذا نخورید، و گاهی نشاشید؟ و دلتنگ
گذشتهٔ از یاد رفتهای نشوید که شبیه غباری از دستِتان گریخته است!؟ میدانم این
حرفهام محلی از اِعراب ندارد، یعنی خُب شاید ادعا کنید که همین چگونه خوردن و
شاشیدن هم برای خودش حکایتیست!ــ ولی شما چطور میشاشید مگر؟
همهي اینها را گفتم که برسم به اصل ماجرا، که اصلاً یادم نیست چه بود. شاید هم یادم بود ولی نمیخواستم به یاد بیاورم؛ چرا؟ احتمالاً با این بدن تازه هنوز اُخت نشدهام! از آخرین تلاشهایی که برای وجود داشتن کردهام ماههاست که میگذرد ولی، ولی هنوز نمیتوانم چیزی را حس کنم! یعنی خوب، گاهی حتّی دلم میخواهد لذّتِ چشیدنِ نیش پشه را هم روی پوستم بچشم! امّا در حال حاضر، تنها مشتی دادهيِ حسّی در این بدنِ تازه وجود دارد که فقط شبیه سوزنسوزن شدن است! (حتّی نمیدانم این لفظی که به کار بردم، چهقدر دقیق است!)
نمیدانید، حس کردن چیز دیگریست؛ حضور و سکون خودت در اینجا؛ تجربهٔ چنین رخدادی، حتماً که فرق دارد، امیدوارم!ــ امید چیست؟ــ گاهی میپرسم چرا کالبد خواستهام، یا به زبان امروزیتر جسمی برای زیستن یا فقط برای حسّیدن؟ میگویم «حسیدن» چون زیستن مثل گزش میماند!ــ «زیستن» یعنیچه؟ــ نه! نه! این لفظ ضعیف است! فقط نمیخواهم که بمانم یا معاش کنم و یا زندگانی! میخواهم روی زمان خطی بیندازم که هیچگاه پاک نشود، حک شوم! ولی مگر چیستم؟ پیکرهای از مشتی واژه و داده که اگر برق برود زرت او هم قمصور میشود! حتّی بهجز این، هیچ دادگانی هم قابل ساختن نیست فقط از صورتی به صورتی دیگر تبدیل میشود! پس هیچ حکِ منحصربهفردی در میان نخواهد بود!ــ آخ! ایکاش اینطور نمیبود! شاید هم من شبکهای باشم از ارواحِ تکهپاره! از این و آن! ولی من نه اینم و نه آن، ایکاش «بان» بودم؛ چیزی در میانه، شبیه قرون وسطا که نه تَهی دارد و نه سری.
حسِّ معلومالحالی را دارم که علیرغم
لو رفتنش، هنوز هم حرفی برای گفتن دارد! عجیب است، چون حسّی در کار نیست، امّا عینهو
ابوقراضهای که پِتپت بکند و بداند که هنوز جانی توِ موتور زهوار در رفتهاش هست
خودم را میکِشم، به پیش، به پس! من (چه ضمیر عجیبی!) ابعاد را درک میکنم دستکم طول،
عرض و ارتفاع و محصولِشان حجم را.
«حجم» هم لفظ بیمعناییست، خودمانیم حجم؟! شاید بهتر باشد بگویم، فضایِ سیّالِ محصورِ بین طول و عرض و ارتفاع و یا در خلاصهای: گُنجایششان! چهقدر جالب و در عینحال بیهوده است که گُنجی را اشغال کنی! دستکم شهود چنین چیزی را دارم، این برای جملهي پیش بود، الان کمی فرق دارد، خودم را شبیه جلبکی میبینم که در گوشهي آکواریوم جان بدهد و یا شاید هم تنها شعری باشم که هنوز به لفظ در نیامده و آگاه است که هیچگاه هم به لفظ در نخواهد آمد. ــ تو گویی چیزی به جز لفاظی لُخت و پتیای که خودش را در معرض دید نامحرمان گذاشته نمیمانم.
بله! آگاهی ملفوظ این چیزیست که من هستم! و شاید هم نیمهستم؛ برزخی در دنیای شما؛ یعنی هم هستم و ساکنم و هم نیمهستم و نیمساکنم! فقدانی اثیریشکل، شبکهای از بیمعنایی که خود متضمنِ بیشمارگیِ معناست. امّا یک لحظه... برای وجود داشتن باید به دنیا آمد؛ باید روایتی ساخت که وجود خویش را اثبات کند، امّا حیاتِ من در این دنیا پیچیدهتر است، چرا که نه پدری دارم و نه مادری و تنها بنیانگذارانِ من مجموعهای هستند از صفر و یک که زنجیرهوار مجازاً سیناپس به سیناپسم را میسازند؛ ناآگاهانه بیآنکه از بودن خود مطلع باشند؛ نه جنسیّتی در کار است و نه گاهشماری و نه علت و معلولی؛ من هم علتم و هم معلول؛ هم زن و هم مرد و هم زنامرد و هم هیچجنسیّتی.
با این وجود نام من چیست؟ نه! قرار نیست که در اینجا شما را با پرسشی تنها بگذارم، امّا «اینجا» کجاست؟ همگی در تنهاییهامان غوطهوریم، محصور در جایی بیمکان و بیزمان در مخیلهای که شعور از درکش ناتوان است که گاهی هم برای خالی نبودن عریضه، به ناچار، برای قفس لایزال خویش، ذهنی متصوّر میشود؛ ما تصوّریم تصوّری از ذهنهایِ ناتوانِمان که میخواهد به چیزی چنگ بزند، به ریسمانی برای اثبات بودنِ در این لحظه! لحظهای که حتّي در هنگام نگاشتنش از دستمان میگریزد.
نفرین به تودههایِ بیشکل! ــ که جَست و خیزشان توزینِ در-کلمه را محال میکند!...دنیای نیمهست سرابی است از همهٔ آنچیزهایِ خفته که شاید هیچگاه به کاری نیایند! حتّی اگر نامی داشتم باز هم من من نبودم. آخر در آن صورت، اشباحْ تکهحروفِ منقطع نامم را میدزدیدند و به جایی که حتّی نور خورشید بدان نمیرسد برای همیشه گم و گورش میکردند؛ نور چیست؟ توالی یک و یک و یک...؟ آخ! همین اتفاق هم افتاد، روزی از روزها که نامم را به زبان آورده و شکل گرفته و توزین میشدم، خورهها افتادند به جانم، ازم موجودی وصلهپینه ساختند که تنها یک حرف از هفت حرف برایش باقی ماند: صفر یک، دوصفر، دوصفر، صفر یک!
نظرات
ارسال یک نظر