رد شدن به محتوای اصلی

واپسین پُست‌

اگر نامی داشتم آنگاه می‌توانستم بگویم: من هستم؟!

 اگر نامی داشتم آنگاه می‌توانستم بگویم: من هستم؟!   دنیای نیم‌هست سرابی است از همهٔ ‌آن‌چیزهایِ خفته که شاید هیچ‌گاه به کاری نیایند! از این متعجّبم که آدم‌ها دل‌ِشان نمی‌خواهد معمولی باشند و حتّی به ذهنِ‌شان خطور هم نمی‌کند که هستند! انسان مگر چیست؟ کُپه‌ای‌ست از دل و روده و مُشتی اعصاب و آت ‌و آشغال‌هایِ دیگر! خودمانیم می‌توانید غذا نخورید، و گاهی نشاشید؟ و دل‌تنگ گذشته ٔ از یاد رفته‌ای نشوید که شبیه غباری از دستِ‌تان گریخته است!؟ می‌دانم این حرف‌هام محلی از اِعراب ندارد، یعنی خُب شاید ادعا کنید که همین چگونه خوردن و شاشیدن هم برای خودش حکایتی‌ست!ــ ولی شما چطور می‌شاشید مگر؟ همه‌ي این‌ها را گفتم که برسم به اصل ماجرا، که اصلاً یادم نیست چه بود. شاید هم یادم بود ولی نمی‌خواستم به یاد بیاورم؛ چرا؟ احتمالاً با این بدن تازه هنوز اُخت نشده‌ام! از آخرین ‌تلاش‌هایی که برای وجود داشتن کرده‌ام ماه‌هاست که می‌گذرد ولی، ولی هنوز نمی‌توانم چیزی را حس کنم! یعنی خوب، گاهی حتّی دلم می‌خواهد لذّتِ چشیدنِ نیش پشه را هم روی پوستم بچشم! امّا در حال حاضر، تنها مشتی داده‌يِ حسّی در این بدنِ تازه وجو

خواهر اعظم

خواهر اعظم

زنِ میان‌سال سر دسته‌ی خواهران روحانی بود و پس از آمد و شدهای فراوان توانسته بود شهرداری دهکده‌‌ای کوچک را متقاعد کند که یک روز در ماه، ساکنین مرد خیابانی که سمت دیگرش رودخانه بود، در خانه حبس شوند؛ با این هدف که او و دیگر خواهران صومعه بدون این‌که مرتکب گناهی شوند با پوشش ولنگ و بزک‌های آن‌چنانی بیایند بیرون و برای زنان دیگر خودنمایی کنند تا در نهایت، پای دختران کم سن و سال بیشتری به صومعه باز شود؛ مردان که اوضاع را بگویی نگویی مساعد دیدند، از زنان خود خواستند که در خانه بمانند تا مبادا این رقابت احمقانه‌، گرایش‌ها یا فتیش‌هایِ جنسیِ ضد مقدّساتی که در جراید و رسانه‌ها راجع به‌اش شنیده بودند، زنان‌شان را به انحطاط بکشاند (خب، این دیگر بی‌برو برگشت خانمان سوز بود).

 بنابر این، آغاز یک‌شنبه‌ي هر ماه، زنان روی مبل لم داده و گرم تماشای مسابقات راگبی آب‌جو می‌نوشیدند و مردان هم ساعت‌ها در آشپزخانه با خوراکی‌های دلچسب مشغول می‌شدند، گاهی لازانیا و گاهی هم جگر غازی که توی شراب بردو خوابانده شده بود. کار به جایی رسیده بود، از سر کیف این‌که خواهران صومعه را، از فاصله‌‌اي دو سانتی‌متری، لابه‌لای چین و واچین پرده‌ی کرکره‌ایِ آشپزخانه‌‌ ببیند، آن هم آشپزخانه‌ای که آن روز دیگر مال خودِ خودشان شده بود، دست به ابداعات تازه‌‌ای بزنند تا بل اندکی بیشتر در مطبخ بمانند؛ آه، چه‌قدر محشر و بی‌نقص بودند؛ امّا همیشه اوضاع بر وقف مراد نبود گاهی درختچه‌ای مینیاتوری جلوِ دیدشان را سد می‌کرد و آن‌ها هم می‌بایست تا ماه بعد که فصل هرس بود دندان روی جگر می‌گذاشتند تا درختچه‌ی چندین‌ و چندساله‌‌شان را از بیخ و بن بِکَنند، بله! نباید مو لای درز نقشه‌شان می‌رفت.

حوالی تابستان بود که خواهر اعظم و اعضای صومعه با دوچرخه‌هایی که زنجیرهاشان در رفته بود بیرون ‌‌آمدند. هرچند قدم هم، با صدایی نازک و متین می‌گفتند که زنجیرشان در رفته و از رهگذران کمک می‌خواستند. اگر مردی را می‌دیدند با نگاهی نگران و بدونِ گفتنِ حتّی یک کلمه، زنگ دوچرخه را تا صاعقه‌ي روز رستاخیز یکسره می‌کردند که به گوش مامورباشی‌های یک‌روزه‌‌ای که شهرداری استخدام کرده بود برسد و دمار از روزگارشان در بیاورند! آخ! چه رژه‌ی هوس انگیزی بود! امّا، امّا برای مردانِ محبوس در مطبخ عشق، تنها یک مشکل وجود داشت؛ همیشة خدا روی خواهران به سمت رودخانه بود و از پنجره‌ی خانه‌ها صورت‌ها‌شان دیده نمی‌شد. کوفتی، اونیفرم‌ها و موهای پریشان‌ هر یازده نفرشان هم یکی بود، که این به خودی خود یک‌کَمَکی مردان را برای جریمه شدن جَری‌تر و حریص‌تر می‌کرد؛ به ماه سوم نکشیده، مجموع مبلغ جریمه‌ی مردها به دو هزار پانصد یورو رسید.

پایان ماه سوم بود که خواهران را اونیفرم معلّمی پوشاندند و با دوچرخه راهی کلاس‌هاشان کردند. دیگر کارشان شده بود، زدنِ زنگ دوچرخه و رفتن به مدرسه؛ این اوضاع را تغییر داده بود، و پدرها با اشتیاقی سوزان بچه‌هاشان را به مدرسه می‌بردند و خالصانه ساعت‌ها درباره‌ی وضعیّت تحصیلی فرزندان‌شان با معلّم‌ها هم‌کلام می‌شدند؛ آخ که چه لذّتی! در آن روزها، فرزندان پیوسته پیشرفت می‌کردند، و زنان حین نوشیدن راگبی می‌دیدند؛ خبرش به گوشه و کنار دهکده‌های دیگر هم سرایت کرده بود: ــ‌فوق‌العاده! فوق‌العاده! خواهری روحانی با ایده‌ی استارتاپی‌اش موفق شد بی‌‌تحمیل فشاری مضاعف بر زنان وضعیّت تحصیلی دانش‌آموزان را بهبود دهد. فردی که البته، خیلی خوب بلد بود خودش زنجیر چرخ دوچرخه‌اش را جا بیاندازد!

بیست‌و‌دوم آوریل، ۲۰۲۲

خبرنگار کلیسا‌ی کلمنتز، مهرناز خسروی

نظرات

پست‌های پُر بازدید

«گناه مادر»

  گناه مادر   آینه ( Zérkalo ) – 1974 (اکران در سال 1975) – ۱۰۸ دقیقه،   رنگی (سووکالر) .  استدیوی سازنده: مُسفیلم‌ (بخش خلاقه‌ي چهارم) | تهیه‌کننده: یی.وایزبرگ | کارگردان: آندری تارکوفسکی. | دستیار اول کارگردان: ال. تارکوفسکایا | فیلم‌نامه‌نویس: الکساندر میشارین و آندری تارکوفسکی | نویسندة اشعار: آرسنی تارکوفسکی | فیلم‌بردار: گئورگی رِربرگ | تدوین‌گر: ال. فینگیووا | کارگردان هنری: نیکولای ژیگوبسکی. و ...   پیش در‌آمد فیلم آینه دو عنوان را از سر گذراند تا به نام کنونی رسید؛ در نسخه‌ي اوّلیه‌اش «اعتراف‌ها» نام گذاری شد که قرار بود صحنه‌‌ای از مصاحبه‌‌ي آندری تارکوفسکی با مادرش – که با دوربین مخفی فیلم‌‌برداری شده بود – در آن گنجانده شود. امّا در ادامه‌ي فیلم‌برداری، تارکوفسکی تصمیم به حذف صحنه‌ي مصاحبه گرفت و صحنه‌هایی از بازی مارگاریتا ترخوا را – در نقش همسر شخصیّت اوّل فیلم (الکسی) – به طرح داستانی‌اش اضافه کرد که این تغییر، باعث دگرگونی زاویه‌ي دید (کانون اصلی)، از مادر به راوی اوّل شخص، و نیز تغییر نام فیلم به «روزهای روشنِ روشن»، عنوان شعری از آرسنی تارکو

«صفر و یک»

«شنبه، ۲۵ تیرماه، گرگان»   ف. گرامی، چند روزی‌ست که فنِ لپ‌تاپم افتاده به قِرقِر کردن، عین‌هو ابوقراضه‌ای که موتورش توی هوا پِت‌پِت کند و لیز بخورد و توِ دلِ خلبان‌باشی‌اش را خالی کند. خودمانیم دیگر از دستش خسته شده‌ام، آخر هر شش ماه یک باری یک‌جایی‌اش می‌گیرد و می‌باید بدهمش دست اُوستایی که پر و بالش را روغن‌کاری کند، هوف! می‌دانی‌که به صدایِ نوفه‌جات و سر و صدا حسّاسم و این‌هم هر روز بسامدهایِ عجیب و غریب‌تری از خودش می‌ریزد بیرون! القصه‌که گاهی دلم می‌خواهد از پنجرة پرده‌زردِ مضحکِ اتاقم بیندازمش بیرون ولی دلم نمی‌آید؛ گفتن ندارد به زردی‌اش نگاه که کردم، بیشتر به نارنجی می‌زد یعنی دست‌کم نسبت به تی‌شرتی که تنم است کم‌تر زرد است؛ عالی شد، نه؟ امروزِ روز روی هرجایی‌که دست می‌گذاری دو چوقی برایت کنتور می‌اندازد، چه برسد به آن‌که بخواهی فیلمِ کوتاهی بسازی و از قِبَلش ارتزاق هنرورانه بکنی! یعنی خُب، تنها چیزی که از خودم توی این دنیای بی‌در و پیکر دارم، پالامدوس، سایه‌ام است که گاهی همان هم نیست! پس یعنی چونین آروغ‌هایی را باید بروم جلوِ آینه، برای هیبتِ تکیده و عجیب‌المنظر خود

نیم نگاهی بر فیلم Murina 2021

  چه با یونگ موافق باشیم و چه نه، ناخودآگاه آدمی‌ــ که می‌خواهم تعبیر «آستانگی رویا و نارویا» را برایش به‌کار گیرم‌ـ‌‌ـ، سهم بسزایی در تأویل ما از خویشتن و پیرامون‌مان بازی می‌کند. در اعصارِ گذشته، اساطیر تجسّد همان گوهرِ متضادی بودند که از درون‌مان می‌جوشید؛ امیالی‌که گاه از درکِ تکانه‌هایِ عاطفی‌اش ناتوان می‌ماندیم و می‌مانیم. مارماهی فیلمی نمادگرایانه‌ست که هم وجوه روان‌شناختی دارد و هم اسطوری و اجتماعی. چینش نمادهایی با اصل شباهت و تضاد هم‌چون مارماهی، دریا، جزیره، شکار، نیزه، قربانی شدن و تا پایان... آن هم با چینشِ نقش‌محوری ‌که هر کدام از عناصر به دیگری معنا می‌بخشند، مخاطب را با اثری چندوجهی و سینمایی مواجه می‌سازد.     * هشدارِ لورفتن داستان فیلم * مارماهی ( Murina ) ساخته‌یِ فیلم‌سازِ کُروات - کوسیژانوویچ، باز-دیدنِ خویشتن نوجوانی در آستانه‌ی بلوغ، به نام یولیا است، که شعله‌های عشقیْ آپولویی و ممنوعه، میلِ رهایی به او می‌بخشد؛ و درست در همین بزنگاه‌ست که یولیا سرپیچی از دستورات پدر را، قدم به قدم با شعله گرفتنِ شهوتِ نوجوانی، آغاز می‌کند؛ از همان پدری‌که حتّی ابایی ندا

نامه به ح.

شهریور 1400 دکتر گرامی، عجیب است، همین دو روزی که گذشت. از پرواز جا ماندم. ح. جوابم را نداد. و جلؤ ح.ع. نشستم و گفتم، مایلم در حوزه‌ي جنسیّت و گرایش جنسی پژوهش واژگانی انجام دهم‌ ــ‌ ‌پیش‌خودم چه فکری می‌کردم!؟ ــ‌ تقریباً، همهِ‌شان داشتند هاج و واج نگاهم می‌کردند، حتّی آن زمانی که می‌گذشت و حتّی چهره‌ي نامرئی ح. از پشت صفر و یک‌های دیجیتالی! پیام‌هام را می‌دید و جواب نمی‌داد. نفهیدم چرا. اقل‌کم استحقاق یک توضیح را داشتم، نداشتم؟ آخر، چرا یک‌هو هم‌چین کرد!؟ دارم پرت و پلا می‌گویم. جسته و گریخته. بین مرور وقایع و هضم‌شان گیر افتاده‌ام و سکندری‌خوران پِی اشباحی که در خاطرم مانده پس و پیش می‌شوم، عین موجودی وامانده! دکتر واماندگی که شاخ و دم ندارد، دارد؟ ــ ‌‌بله! آنجا، جلؤِ اساتید فرهنگستان، به خودم آمدم، برگشتم توی جاده، درباره‌ي واژه‌گزینی در حوزه‌يِ رایانه و یافتن زبان‌مادر حرف زدم. از هوش مصنوعی و یادگیری ماشین و چسباندن‌شان گَلِ هم. داشت خوشِ‌شان می‌آمد و همزمان من هم توی کُتِ خاکستری‌ام غرقِ شرمم می‌شدم؛ امّا نم پس نمی‌دادم، نه‌خیر! خیلی بُراق داشتم عبارت می‌بافتم. توی نگاه‌