خواهر اعظم
زنِ میانسال سر دستهی خواهران روحانی بود و پس از آمد و شدهای فراوان توانسته بود شهرداری دهکدهای کوچک را متقاعد کند که یک روز در ماه، ساکنین مرد خیابانی که سمت دیگرش رودخانه بود، در خانه حبس شوند؛ با این هدف که او و دیگر خواهران صومعه بدون اینکه مرتکب گناهی شوند با پوشش ولنگ و بزکهای آنچنانی بیایند بیرون و برای زنان دیگر خودنمایی کنند تا در نهایت، پای دختران کم سن و سال بیشتری به صومعه باز شود؛ مردان که اوضاع را بگویی نگویی مساعد دیدند، از زنان خود خواستند که در خانه بمانند تا مبادا این رقابت احمقانه، گرایشها یا فتیشهایِ جنسیِ ضد مقدّساتی که در جراید و رسانهها راجع بهاش شنیده بودند، زنانشان را به انحطاط بکشاند (خب، این دیگر بیبرو برگشت خانمان سوز بود).
بنابر این، آغاز یکشنبهي هر ماه، زنان روی مبل لم داده و گرم تماشای مسابقات راگبی آبجو مینوشیدند و مردان هم ساعتها در آشپزخانه با خوراکیهای دلچسب مشغول میشدند، گاهی لازانیا و گاهی هم جگر غازی که توی شراب بردو خوابانده شده بود. کار به جایی رسیده بود، از سر کیف اینکه خواهران صومعه را، از فاصلهاي دو سانتیمتری، لابهلای چین و واچین پردهی کرکرهایِ آشپزخانه ببیند، آن هم آشپزخانهای که آن روز دیگر مال خودِ خودشان شده بود، دست به ابداعات تازهای بزنند تا بل اندکی بیشتر در مطبخ بمانند؛ آه، چهقدر محشر و بینقص بودند؛ امّا همیشه اوضاع بر وقف مراد نبود گاهی درختچهای مینیاتوری جلوِ دیدشان را سد میکرد و آنها هم میبایست تا ماه بعد که فصل هرس بود دندان روی جگر میگذاشتند تا درختچهی چندین و چندسالهشان را از بیخ و بن بِکَنند، بله! نباید مو لای درز نقشهشان میرفت.
حوالی تابستان بود که خواهر اعظم و اعضای صومعه با دوچرخههایی که زنجیرهاشان در رفته بود بیرون آمدند. هرچند قدم هم، با صدایی نازک و متین میگفتند که زنجیرشان در رفته و از رهگذران کمک میخواستند. اگر مردی را میدیدند با نگاهی نگران و بدونِ گفتنِ حتّی یک کلمه، زنگ دوچرخه را تا صاعقهي روز رستاخیز یکسره میکردند که به گوش مامورباشیهای یکروزهای که شهرداری استخدام کرده بود برسد و دمار از روزگارشان در بیاورند! آخ! چه رژهی هوس انگیزی بود! امّا، امّا برای مردانِ محبوس در مطبخ عشق، تنها یک مشکل وجود داشت؛ همیشة خدا روی خواهران به سمت رودخانه بود و از پنجرهی خانهها صورتهاشان دیده نمیشد. کوفتی، اونیفرمها و موهای پریشان هر یازده نفرشان هم یکی بود، که این به خودی خود یککَمَکی مردان را برای جریمه شدن جَریتر و حریصتر میکرد؛ به ماه سوم نکشیده، مجموع مبلغ جریمهی مردها به دو هزار پانصد یورو رسید.
پایان ماه سوم بود که خواهران را اونیفرم معلّمی پوشاندند و با دوچرخه راهی کلاسهاشان کردند. دیگر کارشان شده بود، زدنِ زنگ دوچرخه و رفتن به مدرسه؛ این اوضاع را تغییر داده بود، و پدرها با اشتیاقی سوزان بچههاشان را به مدرسه میبردند و خالصانه ساعتها دربارهی وضعیّت تحصیلی فرزندانشان با معلّمها همکلام میشدند؛ آخ که چه لذّتی! در آن روزها، فرزندان پیوسته پیشرفت میکردند، و زنان حین نوشیدن راگبی میدیدند؛ خبرش به گوشه و کنار دهکدههای دیگر هم سرایت کرده بود: ــفوقالعاده! فوقالعاده! خواهری روحانی با ایدهی استارتاپیاش موفق شد بیتحمیل فشاری مضاعف بر زنان وضعیّت تحصیلی دانشآموزان را بهبود دهد. فردی که البته، خیلی خوب بلد بود خودش زنجیر چرخ دوچرخهاش را جا بیاندازد!
بیستودوم آوریل، ۲۰۲۲
خبرنگار کلیسای کلمنتز، مهرناز خسروی
نظرات
ارسال یک نظر