«شنبه، ۲۵ تیرماه، گرگان»
ف. گرامی،
چند روزیست که فنِ لپتاپم افتاده به قِرقِر کردن، عینهو ابوقراضهای که موتورش توی هوا پِتپِت کند و لیز بخورد و توِ دلِ خلبانباشیاش را خالی کند. خودمانیم دیگر از دستش خسته شدهام، آخر هر شش ماه یک باری یکجاییاش میگیرد و میباید بدهمش دست اُوستایی که پر و بالش را روغنکاری کند، هوف! میدانیکه به صدایِ نوفهجات و سر و صدا حسّاسم و اینهم هر روز بسامدهایِ عجیب و غریبتری از خودش میریزد بیرون! القصهکه گاهی دلم میخواهد از پنجرة پردهزردِ مضحکِ اتاقم بیندازمش بیرون ولی دلم نمیآید؛ گفتن ندارد به زردیاش نگاه که کردم، بیشتر به نارنجی میزد یعنی دستکم نسبت به تیشرتی که تنم است کمتر زرد است؛ عالی شد، نه؟
امروزِ روز روی هرجاییکه دست میگذاری دو چوقی برایت کنتور میاندازد، چه برسد به آنکه بخواهی فیلمِ کوتاهی بسازی و از قِبَلش ارتزاق هنرورانه بکنی! یعنی خُب، تنها چیزی که از خودم توی این دنیای بیدر و پیکر دارم، پالامدوس، سایهام است که گاهی همان هم نیست! پس یعنی چونین آروغهایی را باید بروم جلوِ آینه، برای هیبتِ تکیده و عجیبالمنظر خودم بزنم! اینجوری: ــــــــــــ. دقیقاً نمیدانم این خطِ راستی که به نقطه ختم شده حکم چه چیزی را دارد ولی ایدة پشتش پُستمدرن و نمادِ لبخندِ کشآمدة روی لبهام است.
اکّههی! اینقدری سر و صدایش زیاد شده که حسِّ مسابقات اتومبیلرانی بهام دستداده یا شاید هم دستگاه آبهویجگیریای که زورش به چلاندنِ هویجها نمیرسد و یا شاید هم گیربکسی که سر دندههایش خورده شده!
دیگر خاموشش کردم.
زندگی به اندازة همین جملة «دیگر خاموشش کردم» است، — ولی چه نوع اندازهای منظورم بوده است؟ انگار ۷ روز زمینی از «دیگر خاموشش کردم» گذشته است — داشتم چه میگفتم؟ هان! که زندگی یعنی مجموعه دستورالعملهای ۰ و ۱ مانندی که گوهرِ زندگی را مفصلبندی میکند؛ زندگی فقط ۱ نیست یا صورتک ساده لوحانة «زاییدن»، زندگی خصیصهيِ دگردیسیست از صفری به یک و از یکی به صفر؛ جریان است، جریانی توخالی که فقط دغدغة در جریان بودن خودش را دارد؛ خودخواه و در عین حال فریباست؛ امّا، امّا این آن چیزی بود که میخواستم بگویم؟
با آرزوی سلامتی، ن
نظرات
ارسال یک نظر