شنبه، ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
ح. گرامی!
از آخرین نامهای که برایم نوشتهای 273 روز میگذرد. جالب است. اوه! البته که
نیست، قلبم چلانده شد! درست در همین لحظه، دارم راجع به «دوستی» خیالبافی میکنم،
یعنی: چهچیزی باعث ایجاد دوستی میشود؟ چطور دوام مییابد؟ مناسبات دوستانه بین
جنسیّتهای گوناگون چگونهست؟ دلم میخواست راجع به اینها برایت بنویسم. آخر میدانی،
کمتر نویسندهای را سراغ دارم که راجع بهاش نوشته باشد، معمولاً دغدغهِشان عشق
و آزادیست. ــکه بود؟ شاید افلاطون، نه! ارسطو بود، بله! به گمانم خودش است که
گفته بود، نمیتوان با اشیاء طرح دوستی ریخت! خوب این که معلوم است، چون دوستی
یعنی، ارتباط و برای شکلگیریِ مدارِ ارتباط همْ دست کم دو نفر که دارای قوهي نطق
باشند لازم است!
امّا شاید پیش از هر خیالپردازیای باید گفت که القصه ریشهي واژهي «دوست» از
کجاست؟ خب، از ظواهر امر بر میآید که از ریشهي سنسکریت «ȷ́uṣṭás» و یا شاید حتّی از صورت کهنترِ
پیشا-هندواروپاییِ، « ǵus-tó-s» بیاید که میتوان برگردانِ «چشیدن / امتحان کردن» را برایش در
نظر گرفت. که همچه دقیق نیست. میدانی، یک واژه میتواند در هر جمله و بافتاری
تجلّی معنایی نو باشد؛ لااقل طبق آرای سوسور و رفقای دیگر و یا همان قواعدِ همنشینی
و چه و چه...ولی در یک مفهوم، این واژه یعنی، برگزیدن، دستِ کم به خوانش من.
ساز و کار اینکه ما چرا یک نفر را به دوستی بر میگزینیم رازآلود است. یعنی، گاهی
فقط شیمیِ ذهن آدمهاست که بههم جوش میخورد و لابد یکسری معیارهایی مثل اینکه،
کتاب خوان است؟ یا چه بدانم، سینهفیل است؟ و هزار و یک علایق مشترکی دیگری که آنها
را بههم جذب میکند! هوم! جالب است، نه؟ نه. این هیچچیزی را روشن نمیکند.
پیشتر، در نامههای رقمی قبلی (چه برگردان مضحکی!) برایت در بارهي فیلم
«فرانسیسها» به کارگردانی - نوآم بامباک نوشته بودم. فیلم درخشانیست. یکی از
بهترینهای دههٔ سینمای امریکا. در تکتک پلانهایش جریان
زندگی را میتوان چشید. چیزی که در خیل عظیم بلاکباسترهای پر زرق و برقِ بنجل
متأخر هالیوود غایب است! فرانسیس برایم یادآور توست. همان بلندپروازیها و
هوشمندی دیوانهوار را میتوانی درش بیابی. در نقطهي اوج نریشن جالبی دربارهي
دوست صمیمیاش میگوید:
فرانسیس: «...توضيحش سخته. اين چيزيه که وقتي، همراه يه نفری و دوستش داري
و اونم اينو ميدونه و دوستت داره رخ میده... يه مهمونيه و شما هردوتون با بقيه
صحبت ميکنيد؛ ميخنديد و ميدرخشيد. از اينور اتاق به اونور اتاق نگاه ميکنيد و
نگاهتون به هم خيره ميمونه، امّا نه به دلیل اينکه بههم تعلق داريد و کششِ
اروتیک بینتونه، فقط به خاطر اينهکه، اون همون همزاد زندگيته. اين جالب و
ناراحتکنندهست؛ امّا فقط به خاطر اينکه، اين زندگي تموم ميشه و این همون دنياي
مخفيايه که درست همونجا، در ملأعام، بدون اينکه کسي ببيندش وجود داره و هيچکس
ديگهای هم در موردش نميدونه. شاید يه جورايي مثل همينه که ميگن، ابعاد ديگهاي
هم دور و بر ما وجود داره ولی ما توانايي ديدنش رو نداريم....»
نمیتوانم بگویم راجع به رفاقت موضع روشنی دارم و یا حتّي اینکه، نریشن بالا چهقدر توانسته
به درکِ مفهومی که مدنظرم است کمک کند. میدانی، تجربهي ما از واژهي «رفاقت» ـآن
جنس و بافتی که داردـ با متن بالا همسان نیست. ما در هیأت واژه یکدیگر را شناختهایم؛
شناخت؟ بعید است. من حتّی خودم را نمیشناسم. ولی خب، درصدی را میتوان متصوّر
بود.
چیزی که این چند وقتی، این 273 روز آزارم داده، تبدیل شدنم به دوستیْ
دست چندم است. اینکه تو رفیق صمیمیِ خیالیام باشی و من برایت نمودی «دست چندم»
از یک دوست باشم، قلبم را میفشرد. امّا گفتهام، بازهم میگویم، درکت میکنم. این
وسط، در میان این ادراک، خودم را نمیتوانم بفهمم. اگزیستانسی که در این امر وجود
دارد مرموز است برایم. در ساحت خودش چیزی ناب است و پیشینهای به اندازهي تاریخ
بشریت دارد. بله! بله! ما عتیقهایم! هاها!
ارادتمندت - ن.
نظرات
ارسال یک نظر