شهریور 1400
دکتر گرامی،
عجیب است، همین دو روزی که گذشت. از پرواز جا ماندم. ح. جوابم را نداد. و جلؤ ح.ع. نشستم و گفتم، مایلم در حوزهي جنسیّت و گرایش جنسی پژوهش واژگانی انجام دهم ــ پیشخودم چه فکری میکردم!؟ ــ تقریباً، همهِشان داشتند هاج و واج نگاهم میکردند، حتّی آن زمانی که میگذشت و حتّی چهرهي نامرئی ح. از پشت صفر و یکهای دیجیتالی! پیامهام را میدید و جواب نمیداد. نفهیدم چرا. اقلکم استحقاق یک توضیح را داشتم، نداشتم؟ آخر، چرا یکهو همچین کرد!؟ دارم پرت و پلا میگویم. جسته و گریخته. بین مرور وقایع و هضمشان گیر افتادهام و سکندریخوران پِی اشباحی که در خاطرم مانده پس و پیش میشوم، عین موجودی وامانده! دکتر واماندگی که شاخ و دم ندارد، دارد؟ ــ بله! آنجا، جلؤِ اساتید فرهنگستان، به خودم آمدم، برگشتم توی جاده، دربارهي واژهگزینی در حوزهيِ رایانه و یافتن زبانمادر حرف زدم. از هوش مصنوعی و یادگیری ماشین و چسباندنشان گَلِ هم. داشت خوشِشان میآمد و همزمان من هم توی کُتِ خاکستریام غرقِ شرمم میشدم؛ امّا نم پس نمیدادم، نهخیر! خیلی بُراق داشتم عبارت میبافتم. توی نگاههاشان میخواندم، ماسکهایِ جراحی نیّتهاشان را نمیپوشاند؛ آنها توی عباراتم حل میشدند و دست و پا زنان پی معنا هِی بُر میخوردند و هِی سبک و سنگین میکردند. عجیب است، کلِّ این ماجرا، آدمها. امّا، امّا چرا ح. جوابم را نداد؟ دلم شکست. این شاید آخرین فرصت بود. برای فرارفتن از کالبد واژه. چند روز پیش ازش پرسیدم، مستقیم، رک و راست، «من دوست صمیمیات نیستم، نه؟» و او گفت که هستم. هیچگاه اصرار نمیکنم، میتوانست بگوید نمیتواند ببیندم؛ کاری پیش آمده. هرچه! امّا فقط سکوت کرد و تمام سهشنبه را در انتظارم گذاشت. این بیاهمیّت بودنِ وقت، احساس و دوستی من، قلبم را فشرد. دکتر، چرا آدمها همچیناند؟ من که همیشه میخواهم دوستِشان داشته باشم، چرا همچیناند؟ آخ!
-ن.
نظرات
ارسال یک نظر