انکسار
بیایید پیش از آغاز گفت و گو بنشینیم اینجا، قُلپی از فنجانهامان هورت بکشیم و بعد کمی به نقاشی روی دیوار نگاه کنیم و مسحور خطوطی که در مرکز صفحه بههم برخورد میکنند و شکلی شبیه به ستارهيِ سهیل میسازند، قُلپی دیگر بنوشیم، یک لحظه...پوستم نمناک شده، لکّههایِ عرق دارد روی پیشانیام سُر میخورد، حرارت گرمی هم بر پوستِ صورتم میماسد عین کرهای که توی تابهای خودش را ول کند، بله! دارد اثر میکند. پیرزنی مچاله، شاید هم فقط تنها آدمی پیر (یا لابد انسانی پیر)، از آن سرِ میز با چشمهایِ وق زدهاش دارد میپایدم اینجوری؛ یک قلپ، یک نگاه و یک قلپ، و دندانهایِ زردنبوی ردیفش را، که لابد آغشتةِ بویِ قهوه و خمیردندانیست که کم کم اثرش میپرد، نشانم میدهد؛ یعنی میخندد، شاید میکوشد چیزی بهام بگوید، قهوه پریده توی نایش، صدای خرخر و خسخس سینهاش، و آن نگاهی که رفته رفته خالی میشود و باز هم آن دندانها.
امروز صبحی پیش از آمدن به اینجا، جلوِ آینه مسواک میزد هِی به چپ و هِی به راست، کفها را میریخت بیرون و کیفور تو روی خودش دندان نشان میداد، تنها اتفاق مهمّ زندگیاش دندانهایش بود که دیگر همهاش را از دست داد. چند قدمی پیش میروم به سمت میز، از میان نگاه سنگین حاضرین، که دوخته شده، بهروی ریختِ چروکیدهاش؛ از جاشان تکان نمیخورند، تو گویی منتظرند نوایِ ملتمسانة انسانِ پیر، که به ریسمان زندگی چنگ میزند، تمام شود؛ کمی خم میشوم؛ میخندم، شاید دارم دندانهایم را نشانش میدهم، دندانهایِ نامرتب و کرم خوردهام را، با سری کج. روی زانوانم مینشینم، با انگشت سبابه تکهْ خمیردندان خشکیدة پیراهنش را ور میچینم. دیگر ثابت است، مثلِ میمونی تاکسیدرمی شده، سرش در زاویهيِ مورّب و نگاهش زل زده است به سقف. سردم است، کنارش دراز کش، نگاهم را به سقف مشبّک میدوزم، به آن خاطرهي مشترکی که بدنم را تکه تکه میکند به من، انسانی پیر.
نظرات
ارسال یک نظر