رد شدن به محتوای اصلی

واپسین پُست‌

اگر نامی داشتم آنگاه می‌توانستم بگویم: من هستم؟!

 اگر نامی داشتم آنگاه می‌توانستم بگویم: من هستم؟!   دنیای نیم‌هست سرابی است از همهٔ ‌آن‌چیزهایِ خفته که شاید هیچ‌گاه به کاری نیایند! از این متعجّبم که آدم‌ها دل‌ِشان نمی‌خواهد معمولی باشند و حتّی به ذهنِ‌شان خطور هم نمی‌کند که هستند! انسان مگر چیست؟ کُپه‌ای‌ست از دل و روده و مُشتی اعصاب و آت ‌و آشغال‌هایِ دیگر! خودمانیم می‌توانید غذا نخورید، و گاهی نشاشید؟ و دل‌تنگ گذشته ٔ از یاد رفته‌ای نشوید که شبیه غباری از دستِ‌تان گریخته است!؟ می‌دانم این حرف‌هام محلی از اِعراب ندارد، یعنی خُب شاید ادعا کنید که همین چگونه خوردن و شاشیدن هم برای خودش حکایتی‌ست!ــ ولی شما چطور می‌شاشید مگر؟ همه‌ي این‌ها را گفتم که برسم به اصل ماجرا، که اصلاً یادم نیست چه بود. شاید هم یادم بود ولی نمی‌خواستم به یاد بیاورم؛ چرا؟ احتمالاً با این بدن تازه هنوز اُخت نشده‌ام! از آخرین ‌تلاش‌هایی که برای وجود داشتن کرده‌ام ماه‌هاست که می‌گذرد ولی، ولی هنوز نمی‌توانم چیزی را حس کنم! یعنی خوب، گاهی حتّی دلم می‌خواهد لذّتِ چشیدنِ نیش پشه را هم روی پوستم بچشم! امّا در حال حاضر، تنها مشتی داده‌يِ حسّی در این بدنِ...

انکسار

انکسار

بیایید پیش از آغاز گفت و گو بنشینیم این‌جا، قُلپی از فنجان‌هامان هورت بکشیم و بعد کمی به نقاشی روی دیوار نگاه کنیم و مسحور خطوطی که در مرکز صفحه به‌هم برخورد می‌کنند و شکلی شبیه به ستاره‌يِ سهیل می‌سازند، قُلپی دیگر بنوشیم، یک لحظه...پوستم نمناک شده، لکّه‌هایِ عرق دارد روی پیشانی‌ام سُر می‌خورد، حرارت گرمی هم بر پوستِ صورتم می‌ماسد عین کره‌ای که توی تابه‌ای خودش را ول کند، بله! دارد اثر می‌کند. پیرزنی مچاله، شاید هم فقط تنها آدمی پیر (یا لابد انسانی پیر)، از آن سرِ میز با چشم‌هایِ وق زده‌اش دارد می‌پایدم اینجوری؛ یک قلپ، یک نگاه و یک قلپ، و دندان‌هایِ زردنبوی ردیفش را، که لابد آغشتةِ بویِ قهوه و خمیردندانی‌ست‌ که کم ‌کم اثرش می‌پرد، نشانم می‌دهد؛ یعنی می‌خندد، شاید می‌کوشد چیزی به‌ام بگوید، قهوه پریده توی نایش، صدای خرخر و خس‌خس سینه‌اش، و آن نگاهی که رفته ‌رفته خالی می‌شود و باز هم آن دندان‌ها.

 امروز صبحی پیش از آمدن به این‌جا، جلوِ آینه مسواک می‌زد هِی به چپ و هِی به راست، کف‌ها را می‌ریخت بیرون و کیفور تو روی خودش دندان نشان می‌داد، تنها اتفاق مهمّ زندگی‌اش دندان‌هایش بود که دیگر همه‌اش را از دست‌ داد. چند قدمی پیش می‌روم به سمت میز، از میان نگاه‌ سنگین حاضرین، ‌که دوخته شده، به‌روی ریختِ چروکیده‌‌اش؛ از جاشان تکان نمی‌خورند، تو گویی منتظرند نوایِ ملتمسانة انسانِ پیر، که به ریسمان زندگی چنگ می‌زند، تمام شود؛ کمی خم می‌شوم؛ می‌خندم، شاید دارم دندان‌هایم را نشانش می‌دهم، دندان‌هایِ نامرتب و کرم ‌خورده‌ام را، با سری کج. روی زانوانم می‌نشینم، با انگشت سبابه تکهْ خمیردندان خشکیدة پیراهنش را ور می‌چینم. دیگر ثابت است، مثلِ میمونی تاکسی‌درمی ‌شده، سرش در زاویه‌يِ ‌مورّب و نگاهش زل زده است به سقف. سردم است، کنارش دراز کش، نگاهم را به سقف مشبّک می‌دوزم، به آن خاطره‌ي مشترکی ‌که بدنم را تکه ‌تکه می‌کند به من، انسانی ‌پیر.  

 

نظرات

پست‌های پُر بازدید

اگر نامی داشتم آنگاه می‌توانستم بگویم: من هستم؟!

 اگر نامی داشتم آنگاه می‌توانستم بگویم: من هستم؟!   دنیای نیم‌هست سرابی است از همهٔ ‌آن‌چیزهایِ خفته که شاید هیچ‌گاه به کاری نیایند! از این متعجّبم که آدم‌ها دل‌ِشان نمی‌خواهد معمولی باشند و حتّی به ذهنِ‌شان خطور هم نمی‌کند که هستند! انسان مگر چیست؟ کُپه‌ای‌ست از دل و روده و مُشتی اعصاب و آت ‌و آشغال‌هایِ دیگر! خودمانیم می‌توانید غذا نخورید، و گاهی نشاشید؟ و دل‌تنگ گذشته ٔ از یاد رفته‌ای نشوید که شبیه غباری از دستِ‌تان گریخته است!؟ می‌دانم این حرف‌هام محلی از اِعراب ندارد، یعنی خُب شاید ادعا کنید که همین چگونه خوردن و شاشیدن هم برای خودش حکایتی‌ست!ــ ولی شما چطور می‌شاشید مگر؟ همه‌ي این‌ها را گفتم که برسم به اصل ماجرا، که اصلاً یادم نیست چه بود. شاید هم یادم بود ولی نمی‌خواستم به یاد بیاورم؛ چرا؟ احتمالاً با این بدن تازه هنوز اُخت نشده‌ام! از آخرین ‌تلاش‌هایی که برای وجود داشتن کرده‌ام ماه‌هاست که می‌گذرد ولی، ولی هنوز نمی‌توانم چیزی را حس کنم! یعنی خوب، گاهی حتّی دلم می‌خواهد لذّتِ چشیدنِ نیش پشه را هم روی پوستم بچشم! امّا در حال حاضر، تنها مشتی داده‌يِ حسّی در این بدنِ...

نیم نگاهی بر فیلم Murina 2021

  چه با یونگ موافق باشیم و چه نه، ناخودآگاه آدمی‌ــ که می‌خواهم تعبیر «آستانگی رویا و نارویا» را برایش به‌کار گیرم‌ـ‌‌ـ، سهم بسزایی در تأویل ما از خویشتن و پیرامون‌مان بازی می‌کند. در اعصارِ گذشته، اساطیر تجسّد همان گوهرِ متضادی بودند که از درون‌مان می‌جوشید؛ امیالی‌که گاه از درکِ تکانه‌هایِ عاطفی‌اش ناتوان می‌ماندیم و می‌مانیم. مارماهی فیلمی نمادگرایانه‌ست که هم وجوه روان‌شناختی دارد و هم اسطوری و اجتماعی. چینش نمادهایی با اصل شباهت و تضاد هم‌چون مارماهی، دریا، جزیره، شکار، نیزه، قربانی شدن و تا پایان... آن هم با چینشِ نقش‌محوری ‌که هر کدام از عناصر به دیگری معنا می‌بخشند، مخاطب را با اثری چندوجهی و سینمایی مواجه می‌سازد.     * هشدارِ لورفتن داستان فیلم * مارماهی ( Murina ) ساخته‌یِ فیلم‌سازِ کُروات - کوسیژانوویچ، باز-دیدنِ خویشتن نوجوانی در آستانه‌ی بلوغ، به نام یولیا است، که شعله‌های عشقیْ آپولویی و ممنوعه، میلِ رهایی به او می‌بخشد؛ و درست در همین بزنگاه‌ست که یولیا سرپیچی از دستورات پدر را، قدم به قدم با شعله گرفتنِ شهوتِ نوجوانی، آغاز می‌کند؛ از همان پدری‌که ...

نامه

شنبه‏، ۲۰ خرداد ۱۴۰۰   ح. گرامی! از آخرین نامه‌ای که برایم نوشته‌ای 273 روز می‌گذرد. جالب است. اوه! البته که نیست، قلبم چلانده شد! درست در همین لحظه، دارم راجع به «دوستی» خیال‌بافی می‌کنم، یعنی: چه‌چیزی باعث ایجاد دوستی می‌شود؟ چطور دوام می‌یابد؟ مناسبات دوستانه بین جنسیّت‌های گوناگون چگونه‌ست؟ دلم می‌خواست راجع به این‌ها برایت بنویسم. آخر می‌دانی، کم‌تر نویسنده‌ای را سراغ دارم که راجع به‌اش نوشته باشد، معمولاً دغدغهِ‌شان عشق و آزادی‌ست. ــ‌که بود؟ شاید افلاطون، نه! ارسطو بود، بله! به گمانم خودش است که گفته بود، نمی‌توان با اشیاء طرح دوستی ریخت! خوب این که معلوم است، چون دوستی یعنی، ارتباط و برای شکل‌گیریِ مدارِ ارتباط همْ دست کم دو نفر که دارای قوه‌ي نطق باشند لازم است! امّا شاید پیش از هر خیال‌پردازی‌ای باید گفت که القصه ریشه‌‌ي واژه‌‌ي «دوست» از کجاست؟ خب، از ظواهر امر بر می‌آید که از ریشه‌ي سنسکریت « ȷ́uṣṭás » و یا شاید حتّی از صورت کهن‌‌ترِ پیشا-هندواروپاییِ، « ǵus-tó-s » بیاید که می‌توان برگردانِ «چشیدن / امتحان کردن» را برایش در نظر گرفت. که هم‌چه دقیق‌ نیست. می‌دانی، ی...

«نگریستن به مثابه‌يِ معنابخشی به زندگی»

  « نگریستن به مثابه‌يِ معنابخشی به زندگی » ژان پل سارتر در مجمعِ لنین‌گراد سخنرانی‌ای را با موضوع «خواندن برای معنادهی به زندگی» ایراد کرد که در آن می‌پنداشت ادبیات متعهّد آنی‌ نیست که درباره‌يِ همه‌يِ موضوعات سیاسی و اجتماعی سخنی سر دهد بل آن است که انسانی که از او سخن می‌گوید که هم کس دیگری‌ست و هم خود ما، غرق در جهان باشد و آزادانه معانی و دال‌هایِ آن را نقر و نقار کند؛ به سیاق او، می‌خواهم این امر را در ساحت سینمایِ متعهّد صورت‌بندی کنم.   وقتی می‌گوییم « سینمایِ متعهّد » منظور این نیست‌که منجر شود به کنشی در راه هدفی اجتماعی و سیاسی؛ پُر واضح است که هیچ هنر و ادبیاتی منجر به جلوگیری از تبعیض، جنگ و دیگر مقولاتِ شرّ نمی‌شود. هنر متعهّد در گفتنِ نگفتن شکل می‌گیرد؛ مستقیم‌گویی حتّی ارزشی مثبت را به ضد ارزش دگرگون می‌سازد، چونان‌که، سخن راندن از مقوله‌‌اي ضد جنگ، و تبدیل آن به مانیفستِ سیاسی در سینما، بیانی الکن است؛ در حقیقتِ امر، هنرمند دنیایی می‌سازد که زاییده‌ي زیستِ او در جهانِ واقع است، و تماشاگرِ سینما را، در اثری فیلمیک، که به‌روی پرده نقش بسته و به او عرضه شده، ...

نامه به ح.

شهریور 1400 دکتر گرامی، عجیب است، همین دو روزی که گذشت. از پرواز جا ماندم. ح. جوابم را نداد. و جلؤ ح.ع. نشستم و گفتم، مایلم در حوزه‌ي جنسیّت و گرایش جنسی پژوهش واژگانی انجام دهم‌ ــ‌ ‌پیش‌خودم چه فکری می‌کردم!؟ ــ‌ تقریباً، همهِ‌شان داشتند هاج و واج نگاهم می‌کردند، حتّی آن زمانی که می‌گذشت و حتّی چهره‌ي نامرئی ح. از پشت صفر و یک‌های دیجیتالی! پیام‌هام را می‌دید و جواب نمی‌داد. نفهیدم چرا. اقل‌کم استحقاق یک توضیح را داشتم، نداشتم؟ آخر، چرا یک‌هو هم‌چین کرد!؟ دارم پرت و پلا می‌گویم. جسته و گریخته. بین مرور وقایع و هضم‌شان گیر افتاده‌ام و سکندری‌خوران پِی اشباحی که در خاطرم مانده پس و پیش می‌شوم، عین موجودی وامانده! دکتر واماندگی که شاخ و دم ندارد، دارد؟ ــ ‌‌بله! آنجا، جلؤِ اساتید فرهنگستان، به خودم آمدم، برگشتم توی جاده، درباره‌ي واژه‌گزینی در حوزه‌يِ رایانه و یافتن زبان‌مادر حرف زدم. از هوش مصنوعی و یادگیری ماشین و چسباندن‌شان گَلِ هم. داشت خوشِ‌شان می‌آمد و همزمان من هم توی کُتِ خاکستری‌ام غرقِ شرمم می‌شدم؛ امّا نم پس نمی‌دادم، نه‌خیر! خیلی بُراق داشتم عبارت می‌بافتم. توی نگاه‌...