«ترسیدن»
تارهای ضخیمِ دهشت افتادهاند به لرزیدن، از شروع نوکپا تا فرق سر. میترسم که واژگان مسخّرم ساخته باشند؛ به دستِ زبان، همان نیروی فاهمه، آن غلتانکِ معنیِ معنا. آه، حتّي دیگر از تو نیز میترسم! از بازنمودِ پرهیبِ باشانِ خیالیات، از دنیای وهمناکی که تویش دفن میشوم؛ شدهام! ــ من چیستم؟ باشندهاي جدا افتاده؛ هبوط کرده، در عفنگاه دوزخ! چطور/ چگونه خودم را هجّی کنم، آنگاهی که به دستِ «زبان» به شوربایی مغلوط شده و گُنگ و عصم بدل گشتهام؟ این یک تَلاشیِ عظیم است؛ آغازشِ «شدن» به چیزی پستتر، درماندهتر؛ همین است گوهرِ ناب آگاهی، هستیدنِ باشیدنِ ترس! استغاثههایِ لرزان امعاء و احشاء تا سکناتِ بیرونیِ دست و پا، همگی یک صدا باهم: من میترسم!
پس در آمد
جالب است پس از آنکه نوشتی، من میترسم! افتادم به اینکه ترسم را از تو، به بیانی دقیقتر از هستیِ تو صورتبندی کنم. پیش از این، چیزی – ماهیّتی فراآگاهانهْ غشایی نازک به دُورِ نیرویِ فاهمهام میکشید که در عینِ گنگیْ حسّی شبیه به ترسیدن به دست میداد؛ امّا در حقیقت، ماهیّتِ راستینِ این ترس آشکار نبود. همینک در کند و کاو آن بر میآیم.
پیشا-تأویل
پیشداوری ذهنی امریست اجتنابناپذیر؛ خواهی نخواهی برای فهم چیزِ خارج- از- خود پدید میآید، نوعی مکانیزمِ فراآگاهانهيِ ذهنیست که هم متکّی بر تاریخمندی و هم تجربهيِ شخصیست، و شاید هم نوعی فراشدِ آماری باشد تا مغز بدین وسیله، انرژیِ کمتری برای درک پدیدهها مصرف کند. ــ مرا داری؟ میدانی از چه میترسم؟ از همان گاهی که فرآیند آگاهانهيِ «خواندن» به چیزی ناآگاهانه و غیرفعّالانه بدل شود، درست در بزنگاهی که ساز و کار پیشا-تأویلِ ذهن، نیرویِ فاهمهيِ انسان را تسخیر کند و سوژه، نسبتِ وجودیاش را با خویشتن و متن از یاد ببرد. میترسم که در سطح پیشا – تأویل و با مناسباتِ خودکارش عملاً، «متنیّتِ» من ساقط شود.
تأویلِ ساختمند
من به عنوان یک هستنده، نمودهایی دارم که در هستی بروز مییابد. کوشیدهام با کنشی آگاهانه، با بازشناخت این «نمودها»، یک هستی ناب از خودم به نمایش بگذارم؛ امّا منظورم از «هستیِ ناب» چیست؟ آن رخدادیست که در آن، فراشدِ فهم و فهمیده شدن یک هستنده به وقوع میپیوندد. البته، خود فهم نیز وابسته به تاریخمندی و تجربة زیستة باشندگان در ساحت زبان است یا به قول هَیدگر همان مفصلساز فاهمه!
از این میترسم که هنگام تأویل هستیِ من، چیزی که هستم در نظر پدیدار نشود. آن زمانی که یک قطار واژه برای ساختِ عبارتی مثل، من یک هومو ساپینسِ نان-باینری(اِیجندرِ) بایسکشوالِ آتئیستِ سوسیالیست هستم، خرج میکنم دارم وجه تمایزی به دست میدهم برای دیگر هستندهها، بستری ایجاد میکنم برای فهم آن چیزی که هست، چه در پس و چه در پیش آن. همنشینی اجزا، در اینجاــواژگانــ، کلّی میسازد با نظامِ معناییِ خاصّهي خودش، ولی میترسم که این روند و گردشْ در غایتِ خود الکن بماند، و این نظامِ زایایِ معنا در همان بدْویّتِ ظهورِ خود، متلاشی شود؛ میترسم که این عاطفه به بیانگری نرسد؛ میترسم!
تزاحم
در وضعیّتی که فواصلِ معنایی بهسان بختک، روحِ واژگان را تسخیر میسازند، زبان دیگر فاهمه را مفصلبندی نمیکند، بل همهچیز یکسر آشوبزده، الکن و مخدوش شده تحلیل میرود، و میترسم این انبوهِ مردهریگِ معنایی موجب شود مزاحمت باشم و آنگاه وضعیّت هستیدن باشیدنِ ترس میآغازد و من میترسم؛ میترسم! ـدارم...دارد با چه کسی حرف میزنم...میزند؟ من؟...و یا من؟...شاید تو!؟...ایشان!؟ کثافتهایِ رذل، بیایید اینجا! دارند جمجمهام را میشکفاند؛ میجهند بیرون! عین جنهای بوداده! همینجا، اینجا! ترقیِ استخوانها را درهم خرد میکنند!...تمام شد! بله، تمام شد!
ن.
نظرات
ارسال یک نظر