«تکرارِ تکرار»
بعله! زندگی تکرار است امّا نمیشود از تکرارش حظ کرد؛ نه آنقدر بزدلم که امید بورزم و نه آنقدر پر دل و جرئت که از تکرار حظ کنم؛ نه اینم و نه آن، میدانی؟ لابد همانیام که از یافتنِ موتیفِ نه چندان پنهانِ «BACH» با دمبش گردو شکست و با بازیافتنش در فوگی دیگر، ملول شد از ملال! تکرار نکبت است، نکبتی اقتصادی و جادویی که مغز به اقتضایش قیلوله میکند؛ تکرار خوشایند است، چون ذات حیات پر است از رخوت و سستی؛ همان رمز وجودی و قوامبخش نیروی فاهمه، بَه! حتّی تازگی هم تکرار است، برای همین است که از بهار بدم میآید، دروغین است و در عینحال شادیبخش، امّا پایان پایانی حقیقی، تازگی جاودانیست و خروج از دایرهي هرز گردِ تکرار!
خیالکردی چرا خدا مرده؟ زدی به هدف! شاید هم نزدی، البته! اِهِم! تکرار ملالانگیز است، حتّی اگر خدا باشی. امّا، امّا شاید خدا مُرد چون میخواست اطوار قهرمانها را در بیاورد، هان؟ شاید هم میخواست همان گاو مقدّسی باشد که حیات از کالبدِ بیرمقش، عصارهي هستیدن را لُفلُف بکشد بیرون، عینهو وَلدِ آدمیزاد که شیرهي جان مادرش را میمکد. خُب یعنی، اینچنین هم هیچ شد و هم همهچیز. کسی چه میداند کنستانتین جان؟
ن.
خوندم. اهم!
پاسخحذف