«معنای نوشتن»
ساحت نوشتار بافتاری برای تزکیهي «پیشا-خودآگاه» است. منظورم از تزکیه، همان کنشیست که فعالانه به اندیشیدن منجر میشود: اندیشیدنی که خود، آمیختهست به شناخت و دانستن. بله، همهيِ همّ و غمم شده نقر و نقار منِ از یاد رفتهام. گویی دارم آیینی باستانی را به جا میآورم، نوعی نمازگزاری برای یک هستیِ مخدوش و مضمحل را! ولی این جَست و خیز و تکاپو برای آن است که به زیستنِ در - زمانیِ خود غنا ببخشم؛ شاید هم دارم از زبانِ الکنِ خودکار فرار میکنم. به گمانم پیشینیان هم برای انهزام از آن، همان الکنبودگیِ مدامی که در گفتار روزمره ــ هماره هست ــ، رو آوردند به ادبیات. آنجا میشد، وجود را به قوّهيِ خیالیْ سیال دوخت و خدایان را به زیر کشید و واژگان را شوراند. اکنون، در این حال، انگار که بخواهم همدستی برای عصیانگری پیدا کنم، برایت مینویسم؛ امّا این همهي ماجرا نیست؛ هیچگاه همهي ماجرا گفتنی نبوده؛ نه! نبوده! هنوز هم یک چیز، چیزی خالی، اثیری توصیفناشدنی، در وجودم میغرّد؛ میخوردم. من از این مهیبِ آغشته به هذیان، نعرههایِ ملالانگیزِ هیچ را میشنوم. تو هم صدای درماندگیاش را میشنوی؟
امّا ادبیات مگر چیست؟ چیزی به جز قاعدهکاهیِ عبارات، چپاندنِ دوسهتا واژه گَلِ هم و همزدنِ مدامِشان برای ترسیم مدلولی تو سری خورده؟ بله! متوجّهام، این وسط قاعدهافزایی هم هست، چیزی شبیه به میرُستد و میرَستد و میرِستد! این وسط، حتّي، چیزهای بیشتری هم برای گفتنِ نگفتن وجود دارد! برهم زدن قاعده، نشخوار پوستهای از مدرنیته برای ساخت ادبیّتی آوانگارد، غرغرهي دروغ و راست، و احضار اشباحی که در زیر پوستهيِ سنّت دارند میپوسند. اینطوری: گرومب و قرچ و تتش! ولی، ولی اینها آنچیزی نیست که میخواهم بگویم. شاید فقط میخواهم بگویم. یعنی اینطور احساس بهتری دارم، با ورّاجی. بله خودش است! در عین حال هم نیست! لابد، حس هستیدن بهام میدهد. هوم! من ورّاجی میکنم پس هستم. اما بهتر است بگوییم، من هستم تا ورّاجی کنم. باورت میشود؟ برای فرار از ابتذال روزمره، دارم معنا را به ابتذال میکشانم! یکی از شعر بگوید! آهنگی بخواند! آخ! شب در کدام طلوع از یاد رفته و سپیده، در کدام شعر خاموش شده که اینچنین، حیران و ویران پی معنا گردِ دایرهيِ هیچ چرخ میزنم و هی چرخ میزنم!
ن.
نظرات
ارسال یک نظر