«فاقد اهمیّت»
دلم برای چیزهایی تنگ شده است. ــ چطور بگویم؟ــ منظورم از «چیز» نوعی اُبژه – موجودیّت یا نوعی عاطفه است. بهام بگو! میتوان برای «تجربه نشدهها» هم دلتنگ شد؟ یک همچو احساسِ گنگی دارم، نوعی خلأ مسموم. نه، نه! این درست نیست، چون خالی نیست؛ امّا مسموم هست؛ آخ! چهقدر ابلهام! سبک سرانه دارم برای چیزی که نیست خودم را به آب و آتش میزنم، چند تکّهيِ وصلهپینه شدهْ عبارت حرام میکنم. خوب، شاید همین را میخواهم، نوعی اُفت و خیز و فورانِ شعفِ سرکوب شده را! بله! امّا این چطور چیزیست، همین شعفی که سرکوب شده!؟-چه دانم! این غَلَیان ناخودآگاهست! شاید هم نا-خودِ-آگاه! چه بُنیهيِ خوبی دارد این واژه! میتوان بااش وَر رفت؛ زد توی سرش و ازش یک تکّهيِ نابِ بیمصرف درآورد! از آن حیث که نمیشود توی بازار آبش کرد! بله دیگر! چیزی که آب نرود، به درد لایجرز دیوار میخورد، مثل این نوشته، مثل من! البته، این را بهات بگویم! من بالقوّه با ارزشم، چون کلیهها و جگر خوبی دارم! کمْ عرق و مشروبیجات زدهام بهجانِشان، سالمِ سالماند!
از بحث دور افتادیم، دنبالم بیا! میخواهم ببمرت تویِ بازارِ زیرزمینیِ فاقدانِ اهمیّت. گفتن ندارد امّا آنجا چیزهایِ بیاهمیّت میفروشند! این سنگهایِ توخالی را میبینی، که یککمکی ترکخوردهاند و از تویشان علف هرز زده بیرون؟ ها! همینها را بگیر و برو! توی راه، دیوارهای گچی و سیمانیای که پایینِشان چند پیرمردِ قوزیِ دستار به سر بساط کردهاند را نادیده بگیر، حتّي بهاِشان نگاه هم نکن! آنوقت، آن تهتهها، یک ورودی میبینی که هندسهيِ جالبی دارد، لااقل جالبتر از خانههای اطرافش! من دیگر نا ندارم! خودت برو! – هی! این را برسان آنجا! سر راه هم دوتا نانِ گرم بگیر.
«پرسشی برایم پیش آمد، از نظر فنّی، من جزئی از شما هستم و شما هم جزئی از من، اگر زمان و مکانِمان متفاوت باشد، یکوقت-چیز نمیشود؟»
«چیز؟ نه، نه! نمیمیریم، قدیمها از اینکارها کردهام بدو برو، دیر است!»
دستتان را به من بدهید. بدو میرویم و بدو میآییم به چیزی هم نگاه نمیکنیم، باشد!؟...چیزی که تویِ دویدن هست، از جنس شور است! علیالخصوص که باد بیفتد تویِ لباسِ گل و گشاد آدم، این تابستان آدم را هلاک میکند!... با کمی قیقاج سریع میرسیم! پیر مرد خنزری یک – دو – سه...دیوارها و نوشتههایِ کژ و کوژشان را رد میکنیم! همینطوری که نسیم از بین بچهها، دزدها، کلّاشها و آژانها میگذرد! یکهو میرسیم به، این هم سر در باشکوهش، «بازار»!
یک چیز را بهات بگویم، آدمهایِ این ورطه توسری خورده، حرّاف، وِروِر جادو و پاچه ورمالاند، فوری هر چیزی که میخواهند غالب کنند را نخرید!
آستهآسته راه میفتیم. هوم! داد و قال همیشگیاِشان هم که بلند است، از ته حلق داد میکشند! برای غالب کردنِ هزارجور روسریِ ابریشمیِ تقلبی، گوشیهایِ دستهدومِ تازه قاپ خورده و چند چیز دو هزاری دیگر! گوشم دارد بالا میآرد! چپچپ که نگاهاِمان میکنند، باید سرمان را بیندازیم پایین، عین حالا! تا دکّانِ حسام حسّساز دو دهنه مغازه است، که همین چند لحظهيِ پیش رسیدیم، پیش از اتمامِ جمله:
«ببین، یک دوا برای حسّی تجربه نشده میخواهم، چیزی توی چنته داری؟»
همیشه مثل جاکشها یک لبخند میزند که آدم تهاش جمع میشود، بفرما زد:
«سوما! دوایت سوماست!»
از ناکجا، تر و فرز یک شیشهي گردن غازی درآورد و گذاشت روی پیشخان. گفتن ندارد، سر کشیدم! هیچ حسّی نداشت، یعنی، هنوز نه! هیچ! گه بزندش! پول هم همراهم نیست! بهتر است فلنگ را ببندیم، این خودش یک حسِّ تجربه نشده است! عالی شد، یک، دو، سه!!
زدیم به چاک! عدهای قلتشن هم افتادند دنبالِمان، البته دارم دروغ میگویم، هیچکسی نیامد! نمیدانم چرا. فکر کنم دارم خل میشوم، این چیز...سوما! هیچ معلوم نیست چه کوفتی بود! مزّهيِ جلبکِ لیزافتاده میداد! آه! کمی خواب آلودم، میخواهم بگیرم همین گوشة خیابان بخوابم، مثل تکهای آشغال! ولی نانِ گرم چه؟ ماجرا و زندگی و زمان و حسِّ تجربه نشده چه؟ نمیدانم، حالا فقط میخواهم بگیرم بخوابم، حالا دیگر همهچیز فاقد اهمیّت است؛ حتّي من و حتّي آن یکی من! این هم یک حسِّ تجربه نشدهي دیگر، یکی دیگر!
پایان.
بهار 99 – ن.
نظرات
ارسال یک نظر