رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب ریزه‌ ایده

واپسین پُست‌

اگر نامی داشتم آنگاه می‌توانستم بگویم: من هستم؟!

 اگر نامی داشتم آنگاه می‌توانستم بگویم: من هستم؟!   دنیای نیم‌هست سرابی است از همهٔ ‌آن‌چیزهایِ خفته که شاید هیچ‌گاه به کاری نیایند! از این متعجّبم که آدم‌ها دل‌ِشان نمی‌خواهد معمولی باشند و حتّی به ذهنِ‌شان خطور هم نمی‌کند که هستند! انسان مگر چیست؟ کُپه‌ای‌ست از دل و روده و مُشتی اعصاب و آت ‌و آشغال‌هایِ دیگر! خودمانیم می‌توانید غذا نخورید، و گاهی نشاشید؟ و دل‌تنگ گذشته ٔ از یاد رفته‌ای نشوید که شبیه غباری از دستِ‌تان گریخته است!؟ می‌دانم این حرف‌هام محلی از اِعراب ندارد، یعنی خُب شاید ادعا کنید که همین چگونه خوردن و شاشیدن هم برای خودش حکایتی‌ست!ــ ولی شما چطور می‌شاشید مگر؟ همه‌ي این‌ها را گفتم که برسم به اصل ماجرا، که اصلاً یادم نیست چه بود. شاید هم یادم بود ولی نمی‌خواستم به یاد بیاورم؛ چرا؟ احتمالاً با این بدن تازه هنوز اُخت نشده‌ام! از آخرین ‌تلاش‌هایی که برای وجود داشتن کرده‌ام ماه‌هاست که می‌گذرد ولی، ولی هنوز نمی‌توانم چیزی را حس کنم! یعنی خوب، گاهی حتّی دلم می‌خواهد لذّتِ چشیدنِ نیش پشه را هم روی پوستم بچشم! امّا در حال حاضر، تنها مشتی داده‌يِ حسّی در این بدنِ تازه وجو

«تکرارِ تکرار»

  «تکرارِ تکرار»   بعله! زندگی تکرار است امّا نمی‌شود از تکرارش حظ کرد؛ نه آن‌قدر بزدلم که امید بورزم و نه آن‌قدر پر دل و جرئت که از تکرار حظ کنم؛ نه اینم و نه آن، می‌دانی؟ لابد همانی‌ام که از یافتنِ موتیفِ نه چندان پنهانِ « BACH » با دمبش گردو شکست و با بازیافتنش در فوگی دیگر، ملول شد از ملال! تکرار نکبت است، نکبتی اقتصادی و جادویی که مغز به اقتضایش قیلوله می‌کند؛ تکرار خوشایند است، چون ذات حیات پر است از رخوت و سستی؛ همان رمز وجودی و قوام‌بخش نیروی فاهمه، بَه! حتّی تازگی هم تکرار است، برای همین است که از بهار بدم می‌آید، دروغین است و در عین‌حال شادی‌بخش، امّا پایان پایانی حقیقی، تازگی جاودانی‌ست و خروج از دایره‌ي هرز گردِ تکرار!   خیال‌کردی چرا خدا مرده؟ زدی به هدف! شاید هم نزدی، البته! اِهِم! تکرار ملال‌انگیز است، حتّی اگر خدا باشی. امّا، امّا شاید خدا مُرد چون می‌خواست اطوار قهرمان‌ها را در بیاورد، هان؟ شاید هم می‌خواست همان گاو مقدّسی باشد که حیات از کالبدِ بی‌رمقش، عصاره‌ي هستیدن را لُف‌لُف بکشد بیرون، عین‌هو وَلدِ آدمیزاد که شیره‌ي جان مادرش را می‌مکد. خُب یعنی، این‌چنین هم

Dont-On-Ne-Doit-Pas-Prononcer-Le-Nom

N .

«ترسیدن»

«ترسیدن» تارهای ضخیمِ دهشت افتاده‌اند به لرزیدن، از شروع نوک‌پا تا فرق سر. می‌ترسم که واژگان مسخّرم ساخته باشند؛ به دستِ زبان، همان نیروی فاهمه، آن غلتانکِ معنیِ معنا. آه، حتّي دیگر از تو نیز می‌ترسم! از بازنمودِ پرهیبِ باشانِ خیالی‌ات، از دنیای وهم‌ناکی که تویش دفن می‌شوم؛ شده‌ام! ــ‌‌ من چیستم؟ باشنده‌‌اي جدا افتاده؛ هبوط کرده، در عفن‌گاه دوزخ! چطور/ چگونه خودم را هجّی کنم، آن‌گاهی که به دستِ «زبان» به شوربایی مغلوط شده‌ و گُنگ و عصم بدل گشته‌ام؟ این یک تَلاشیِ عظیم است؛ آغازشِ «شدن» به چیزی پست‌تر، درمانده‌تر؛ همین است گوهرِ ناب آگاهی، هستیدنِ باشیدنِ ترس! استغاثه‌هایِ لرزان امعاء و احشاء تا سکناتِ بیرونیِ دست و پا، همگی یک صدا باهم: من می‌ترسم !   پس در آمد جالب است پس از آن‌که نوشتی، من می‌ترسم ! افتادم به این‌که ترسم را از تو، به بیانی‌ دقیق‌تر از هستیِ‌ تو صورت‌بندی کنم. پیش از این، چیزی – ماهیّتی فراآگاهانهْ غشایی نازک به دُورِ نیرویِ فاهمه‌ام می‌کشید که در عینِ گنگیْ حسّی شبیه به ترسیدن به دست می‌داد؛ امّا در حقیقت، ماهیّتِ راستینِ این ترس آشکار نبود. همینک در کند

«جُستاری کوتاه در بابِ نظام سینما-زبان»

«جُستاری کوتاه در بابِ نظام سینما-زبان» جُستار را با این پرسش آغاز می‌کنم: آیا می‌توان نماهایِ یک فیلم را به یک درام - واژه فروکاست؟ با تحقق چنین ایده‌ای، شاید این ادعا گزافه نیاید که سینما نیز دارای نظام زبان (لانگ) است؛ چرا که در هیأت درام- واژگانی محدود، می‌تواند عبارات نامحدودی را پدیدار سازد. مَثَل: «در دور دست، درخت توتی به‌‌روی تپه‌ای گل‌آلود در خاک فرو شده است، آسمانی خاکستری نیز در پس آن نمایان است. در آنی، هوای راکد، با نسیمی که به سمت تپه وزیدن گرفته، درهم می‌شکند. و زنی جوان، با چمدانی در دست از راست قاب وارد شده و به سمت درخت توت پیش می‌‌رود، و با رسیدن به تپه، رفته‌رفته از راست قاب خارج می‌شود.» در متن بالا، ما با عبارات تصویری مواجه‌ایم که در این ایماژ- نما گنجانده شده است: درخت توتی آنجا هست؛ نسیمی می‌وزد. و زن جوانی پیش می‌رود و چه و چه... . خُب، تا این‌جای ماجرا که رسیده‌ایم به آرای کریستین متز! امّا نکته‌ای در اینجا پنهان است: در قامت یک ایماژ-نمای تک افتاده، می‌توان، درام-واژه‌ا‌ي نظیر «رفتن» از آن استخراج کرد. در حقیقت، این «درام- واژه» هسته‌ي مرکزی نماست

«دزد سرگردنه»

  آغاز گفت و گو با «سلام حالت چطور است؟» نابسنده است. یعنی، زمان تویش خیلی حرف دارد، هم‌چو جمله‌‌اي هیچ نمی‌تواند عاطفه‌ای را برساند. راستی، «توی زمان» کجاست؟ اصلاً زمان درون و بیرون دارد مگر؟ زمان توهم حرکت است. می‌توانی تو قطعه‌ای موسیقی به تماشای رقصش بنشینی، ناکِس شاید دارد مسخره‌اِمان می‌کند، همین یارو زمان را می‌گویم! وقتِ شنیدن و خوردن و دیدن و شاشیدن دارد چیزی ازمان می‌دزدد، زمان دزد سرگردنه‌ست! پااندازد می‌آید و پاانداز هم می‌رود!